Saturday، ۱۸ Dey ۱۴۰۰
اوایل مهر ۱۳۹۵ ، بعد از یک سفرِ یک ماههی بیمقصد و سرشار از آدرنالین و هیجان، از فرطِ خستگی به خونهی دوستم در تهران پناه بردم و خوابیدم. خوابِ عجیبی دیدم. صدایی بسیار باورپذیر که معلوم نبود از چه منبع یا کالبدی میومد، بهم گفت:
باورش کردم. واقعیتی بود که بر من نازل شد. واقعیتی درکناپذیر، ولی خوشآیند و رهاییبخش. چرا رهاییبخش؟ چون دیگه لازم نبود به فکر آینده باشم و تصمیماتِ بلندمدت بگیرم. باور کردنِ این پیامِ آسمانی (!؟) با روحیهی مسئولیتگریزِ من بسیار سازگار بود. باور کردم که فقط شش سال دیگه روی این سیاره هستم و هرچی هست همینه. و این مرگآگاهی، گاهوبیگاه راهنمای مسیر و تصمیماتم بوده (و البته خالی بودنِ حسابِ پساندازم رو توجیه میکنه!(
هرچه به موعد رفتنم نزدیکتر شدم، مطالعاتم در مورد مرگ بیشتر و بامزهتر شده. از طرفی، هیچوقت مواجههی نزدیکی با مرگ نداشتم. یعنی تا حالا هیچ دوست صمیمی، هیچ قوموخویش نزدیک یا اعضای خانوادهم رو از دست ندادم. وقتی پدربزرگها و مادربزرگهام رفتن، من بچه بودم و درکِ درستی از ماجرا نداشتم. بهم اجازه ندادن به چهرهی مرگ نزدیک بشم، در نتیجه شِمای مرگ برام مجهول مونده.
از طرفی، این روزها با همهگیریِ این ویروسِ منحوس و زشت، حس میکنم مرگ به همهمون نزدیکتر از همیشه شده. و شاید شما هم بخواید مثل من در مورد مرگ بیشتر یاد بگیرید.
در نتیجه تصمیم گرفتم این کتابِ بامزه رو ترجمه کنم. کتابی در مورد مرگ، جنازهها و هر آنچه که به این دو مربوط میشه. ولی نه از یک دیدگاهِ معنوی و آندنیایی، بلکه از دیدگاهی کاملاً زمینی، علمی و بیولوژیکی، البته با ادبیاتی خودمونی، بانمک، و ایندنیایی!
این کتاب روی خودِ من تاثیراتِ جالبی گذاشته. قبلاً وقتی با دوچرخه سفر میکردم و کنار جاده لاشهی یک حیوان رو میدیدم، نگاهم رو میدزدیم و سعی میکردم نادیدهش بگیرم. ولی الان میرم سمتش، توقف میکنم و برای مدتی نگاهش میکنم. میخوام ببینم تو چه مرحلهای از تجزیهس و چه حشرهها یا موجوداتی به ضیافت مرگش دعوت شدن. خیلی باحاله. این کتابِ لعنتی نگاهِ شما رو به مرگ عوض میکنه.