من ارشاد نیکخواه هستم. متولد سیزدهم مرداد ۱۳۶۸. احتمالاً به همین دلیلِ ساده و بیمعنی اسم سایت و پیج اینستاگرامِ من شده سیزدهم.
متولد شهر زیبای مریوان هستم در کردستان. پس، بله، کُرد هستم.
این پایین داستانِ مختصری از زندگیم رو نوشتم، که نقطهی شروعش از بیست سالگی و دانشگاه رفتنمه. چون فکر میکنم قبلش خیلی مهم نیست. البته اگر از دید روانکاوی بهش نگاه کنیم احتمالاً این گزاره کاملاً غلطه :)) ولی برای شما که میخواید بدونید ارشاد کیه و چیکار میکنه و از چه مسیری تا اینجا اومده، به نظرم ارشاد از وقتی ارشاد شد که از مریوان و خانواده جدا و مستقل شد ...
کارشناسی عمران نقشهبرداری خوندم در دانشگاه تبریز. ازش متنفر بودم. هم از رشتهم. هم از شهری که توش زندگی میکردم.
کارشناسی ارشد MBA خواجه نصیر تهران خوندم. بهتر از عمران و تبریز بود. خیلی بهتر. ولی باز هم اون چیزی نبود که دلم بخواد ادامهش بدم.
رفتم. آموزشی در بیابونی اطرافِ قزوین. بعدش هم امریه در ادارهی تحقیق و توسعهی اِتکا زیر نظر وزارت دفاع.
بعد از سربازی (در واقع حینِ سربازی. هر. فاکینگ. روزِش.) حس کردم که اصلاً برای خودم زندگی نکردم. مدرکهای دانشگاه رو برای خانواده و به خاطر نادانی و بیتجربگی خودم گرفتم، چون اگه برگردم عقب رشتههای دیگهای رو انتخاب میکردم. سربازی هم که معلومالحاله برای کی و چی رفتم. در نتیجه بعد از آزادی از سربازی، مثل گوسالهای که تمام زمستون در یک اسطبل سرد و تاریک حبس شده و با فرا رسیدن بهار، جستوخیزکنان در دشتها و مراتع یورتمه میره، زدم به جادههای ایران. پول هم که نداشتم، پس ارزون سفر کردم. از طریق دوستان خارجی با هیچهایک (مرامیسواری) آشنا شده بودم و همهش در سفر بودم. مالکِ همهی جهان و همهی ماشینهای جاده بودم. هرجا دلم میخواست میرفتم. با جیبِ خالی. همه چیز برام تازه بود. مثل دختربچهای که در یک هایپرمارکت دستِ مادرش رو وِل کرده و از این شِلف به اون شِلف میره، شکلاتها و آبنباتها و اسباببازیهای مختلف رو باز میکردم، امتحان میکردم، و میرفتم سراغ بعدی.
و قصهی این کنجکاویها و بازیها رو توی اینستاگرامِ خودم تعریف میکردم. اینستاگرامِ من رشد کرد. کمکم بلاگِر سفر شدم و از این راه ارتزاق میکردم. حتی به همایشهای جهانی و فَمتریپهای خفنی در ترکیه دعوت شدم. تا اینکه سفر و روایتکردنش دیگه برام چیزِ بزرگی نبود. همهی هویت من نبود. کافی نبود. پس بیخیالِ بلاگری شدم، اینستاگرام هم برام مسموم شده بود. گذاشتمش کنار.
مدتی به افسردگی گذشت. در روستای ایزولهای در گیلان زندگی میکردم. زندگی در محیطی همیشه ابری و دور بودن از فضای شهری و آدمها برای آدم برونگرا و آفتابدوستی مثل من مفید نبود. ورزش هم نمیکردم و گُل میزدم بیشتر از علی دایی. تا اینکه با پدیدهای به اسم سفربادوچرخه آشنا شدم. خیلی سریع عاشقش شدم. دوچرخهی دوستم رو تجهیز کردم و راهیِ سفری طولانی شدم. از شیراز به بوشهر به هرمز. ۵۰ روز طول کشید و من در اون سفر یک چیز رو از زندگیم حذف کردم، یک چیز رو اضافه کردم، و یک مسیرِ جدید برای خودم پیدا کردم:
۱) گُل رو گذاشتم کنار.
۲) یک دوچرخه خریدم و دوستیِ عمیقی باهاش شکل دادم.
۳) فهمیدم که ترجمهی من از کتاب The Subtle Art of not Giving a Fuck باید خیلی چیزِ بهدردبخوری بشه و میتونه (همونطور که به من خیلی کمک کرد) به دوستهام هم کمک کنه.
از گیلان به شیراز مهاجرت کردم. به آغوش آفتاب برگشتم و دوستهای قشنگی پیدا کردم. دوچرخه و ورزش به بخشهای جداییناپذیر از روزمرهی من تبدیل شدن. باز هم با دوچرخه سفر کردم. یک بار به کردستان عراق و ترکیه (۵۵ روز) و یک بار به جزایر جنوبی (۴۰ روز). کتاب «هنر رندانه...» رو ترجمه کردم، ولی خیلی زود به دستور آقای قاضی، و بعد از کشمکشهای قضایی و استرس فراوان، از چاپ، فروش، و انتشار اون کتاب منع شدم. مدتی سوگواری کردم و ...
دوباره برگشتم سرِ کار. فهمیدم که زندگی اساساً پر از درد و رنجه. و بیمعنیـه. باید دردی که باهاش حال میکنی رو انتخاب کنی، و از توش معنای خودت رو خلق کنی. و اگر بتونی همراه با دوستانی همدل قبیلهی کوچکی بسازی و این دردها رو باهاشون به اشتراک بذاری، زندگیْ قشنگتر، دردها گذراترْ و غمها خوشایندتر میشن. همین کار هم کردم و ...
الان با یک کتاب جدید برگشتم: وقتی میمیرم گربهم من رو میخوره؟ که خیلی دوستش دارم. اینجا نوشتم که چرا این کتاب رو ترجمه کردم.